رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

انتخابات و رها خانم

خوب صبح ساعت 9 به گفته مقام معظم رهبري با رها خانم رفتيم كه تكليف خودمون رو ادا كنيم محل راي گيري خانم ها و آقايان جدا بود و تو بابابايي رفتيب مصلي و منم رفتم ورزشگاه تا راي بدم و برگشتم و ديدم كه شما هنوز راي نداديد و بابايي گفت داشتيد مصاحبه مي كرديد و از تو فيلم برداري كردند و بعد هم من و تو امديم شركت و منتظر بابايي هستسم تا بياد خوب تو شركت ما‍يك رو دادم بهت و گذاشتم كه پاي تخته بنويسي و تو هم شروع به نوشتن كردي و خوشت اومد و هي رنگا رو عوض مي كردي تازه دستت رو گذاشتي و مي خواستي دستت رو بكشي آخ مامان فداي اون عقل و هوشت بشم
12 اسفند 1390

رها و پارک و تفریح و بازی

************************************************************** رها و تاب بازی .5 ساعتی اونجا بود و پایین نمیومد ************************************************************* خوب حالا رضایت داده و رفته سراغ لیز (سر سره) ************************************************************ ************************************************************* ********************************************************* ************************************************************** خلاصه کلی کیف میکرد و شیطونی و بازی از این ور و از اون ور از همه طرف بالای سرسره می رفتی و می دوییدی و بازی می کردی اینم دختری...
10 اسفند 1390

خرید عید

خوب بعد از چند روز خونه تکونی با بابایی تصمیم گرفتیم که صبح ببریمت گردش اول گفتیم بریم برات لباس عید بخریم پس با هم رفتیم سیسمونی نی نی ناز و برات اینا رو انتخاب کردم که 88000 تومان شده راستش از این صورتیه خیلی خوشم اومد نظر شما چیه   این یکی رو پوشیدی خیلی نق می زدی انگار خوشت نیومد راستش خودمم خوشم نیومد فکر کنم پسش بدم دامنش مینی جوپه این لباس هم 46000 تومان شده نمی دونم می ارزه یا نه بابایی می گه یدرد تابستون و بهار نمی خوره شما چی میگید پسش بدم یا نه ...
10 اسفند 1390

دوباره کار و تصمیم

وای عزیز دلم خوبی نانازم دوروزه در گیر خونه تکونی و تغییر دکراسیونم تا یه کاری کنم خونه بزرگ تر بشه تا تو بتونی راحت تر شیطونی کنی و ورجه وورجه بابایی هم همپای من با متر اندازه می گیریم تا همه چیز را به خوبی جا بدیم   الان تقریبا اتاق و حال آماده شده و من و بابایی مونده بودیم که چی کار کردیم که اینقدر خونه بزرگ شده و باز شده فکر کنم معجزه کردیم تو همین گیر و دار دوباره از کارخونه زنگ زدند و گفتن که مدیر عامل می خواد ببیندت و بدونی چرا نمیای و دوباره رفتم و صحبت و دوباره استرس و تصمیم و این همه چیزا دور سرم می گرده از اون ور مدیر می گفت من به شما اعتماد کردم و گفتم نماینده من تو کار خونه ای و می تونی جای من هم امضا کنی پس چرا د...
10 اسفند 1390

گله از دست دختری

خوب دختری تو این روزا که پیش بابایی بودی خیلی بهت خوش گذشته و همش بابایی می گه همش بازی می کرده و اصلا نق نمی زده و همش بازی می کرده ولی نمی دونم چت شده که تا من رو می بینی نق می زنی و جیغ و داد می کنی در حالی که نباشم خیلی ارومی بد جور از دستت عصبانیم اخه دختر داری از من زهر چشم میگیری و اذیتم می کنی دیگه داد بابایی هم در اومده که چرا اینقدر داد و بیداد می کنه  مگه نمی تونی آروم نگهش داری بابا خوب من چی کار کنم خودش الکی داد می زنه و تا بابایی میاد کنارت اروم می شی و کلی می خندی و بازی می کنی و داد و بیدادم نمی کنی و من همون بازی ها رو باهات می کنم اما همش داد و بیداد می کنی اگه بخواهی همین طوری ادامه بدی اولا که ...
7 اسفند 1390

تصمیم قطعی گرفته شد

وای خدای من کلی برات نوشته بودم و یهو همش رفت اینترنت قاطی کرده خوب عزیز دل مامان تصمیم قطعی گرفته شد که خونه بمونم و پیشت باشم چون خودم هم فکر می کنم که هنوز زوده که به مهد بری و میگن تو مهد اذیتت می کنن و سخت بهت می گذره البته از صبح تا حالا 3 بار زنگ زدن که چرا نیومدی ما رو حسابرس داخلی بودن شما با سوایق کاریتون فکر کرده بودیم و نمی خواهیم که شما رو از دست بدیم و کلی حرف که چرا نمیای و منم گفتم که اگر پاره وقت می خواستید حتما میومدم و لی تمام وقت شرمندتون هستم خوب تو این دو روزی که خونه بودم اول فکر رکدم که خیلی از دستم ناراحتی و با من قهری چون همش از با من بودن نق می زدی و بابابی رو می خواستی و وقتی به بابایی گفتم گفت که نه اصلا نق...
6 اسفند 1390

مرخصی گرفتم

یه خبر خوب بهت می دم امروزو مرخصی گرفتم که پیشت باشم و و عاشقانه بغلت کنم چون دیروز سر کار کلا دپرس بودم و از فرط دلتنگی لحظه ها رو می شمردم تا بگذره و بیام پیشت و بغلت کنم باید بگم که خیلی سخت بود فکر نمی کردم که فقط 4 روز دووم بیارم و دلم برات تنگ بشه دیروز حتی سر کار گزیم گرفت و رفتم تو دستشویی گریه کردم و بعد نماز ظهرم رو خوندم تا آروم بشم و وقت بگذره و زودتر برگرئم خونه  حالا امروز و فردا رو قشنگ فکر می کنم تا حسابی تصمیم بگیرم خدایا کمکم کن
4 اسفند 1390

سلام به همه

سلام به همه دوستان و عزیزان ممنونم از همه نطرات سازنده و کاراتون ممنونم که این همه با من همفکری کردید اولا باید اصلاح کنم که بابای رها بهترین بابای دنیاست و همش به من می گه که چند سال استراحت کن و فقط برای او ن که حوصلت سر نره همون تدریس و کارای پاره وقت رو انجام بده اما من نطرم این بود که برم کار تمام وقت و رها رو بزارم مهد بیچاره بابایی از سپاه 1 هفته وقت گرفته که هر روز 1 ساعتی تو رو ببره مهد تا عادت کنی خوب چون من صبحا تا 3.5 بعد از ظهرسر کارم و بابایی گفته می برمش تا ببینم عادت میکنه یا نه بعضی وقتا خیلی شرمنده بابایی می شم بنده خدا اما الان که 4 روزه می رم از خدا پنهون نباشه از شما چه پنهون که مثل این که پاره تنم رو ازم...
3 اسفند 1390